html> شیرین سخن | اشعار حمید مصدق
من نه آنم
که دو صد مصرع رنگین گویم
من چو فرهاد 
یکی گویم و شیرین گویم

"کهفی شیرازی"


من دختر شیرین سخن
دوره ی قاجار
تو پست مدرنی و مضامین
دل آزار
من فلسفه ی عشقم و
اشراقی محضم
تو عقلگرا چون رنه و نیچه
و ادگار
من پنجره ای رو به غزل...
خواجه ی شیراز
تو سخت پر از خشتی و مانند
به دیوار

"زهرا اقبالی"


شاه شمشاد قدان خسرو
شیرین دهنان
که به مژگان شکند قلب همه
صف شکنان
مست بگذشت و نظر بر من
درویش انداخت
گفت ای چشم و چراغ همه
شیرین سخنان

"حافظ شیرازی"


گزیده ی اشعار، سخنان ناب، ضرب المثل ها، زندگینامه ی بزرگان، معرفی کتاب، دلنوشته ها به همراه تصویر

مرا باز گردان - حمید مصدق

کسی با سکوتش

مرا تا بیابان بی انتهای جنون برد

کسی با نگاهش

مرا تا درندشت دریای خون برد

مرا باز گردان

مرا ای به پایان رسانیده

آغاز گردان

 

 

:: موضوعات مرتبط: اشعار حمید مصدق، اشعار نو
:: برچسب‌ها: حمید مصدق, اشعار حمید مصدق, راشعار نو, شعر نو
the writer : شیرین سخن
تو مپندار که خاموشی من  هست بُرهان فراموشی من - حمید مصدق

 دشت ها نام تو را می گویند

کوه ها شعر مرا می خوانند

کوه باید شد و ماند

رود باید شد و رفت

 

دشت باید شد و خواند

در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟

در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟

در من این شعله ی عصیان نیاز

 

 

زیبا سازی وبلاگ

(Read more)

 

:: Read more
:: موضوعات مرتبط: اشعار حمید مصدق
:: برچسب‌ها: حمید مصدق, قصاید حمید مصدق, اشعار عاشقانه
the writer : شیرین سخن
و تو آن شعر محالی - حمید مصدق

و تو

آن شعر محالی که هنوز

با دو صد دلهره در حسرت آغاز توام

 چشم بگشای و

 

  مرا باز صدا کن

   ای عشق

  که من از لهجه ی چشمان تو 

    شاعر بشوم

 

   و تو را سطر به سطر

   و تو را بیت به بیت

         و تو را عشق به عشق ... 

       شاید این بار تو را پیش تو 

     با مرگ خود آغاز کنم

 



:: موضوعات مرتبط: اشعار حمید مصدق، اشعار نو
:: برچسب‌ها: حمید مصدق, اشعار حمید مصدق, اشعار نو, اشعار عاشقانه
the writer : شیرین سخن
اینک منم گسسته ز خورشید و نور و عشق - حمید مصدق

اینک منم گسسته ز خورشید و نور و عشق

اما درون سینه‌ی من

زخمی‌ست در نهان

شعری؟

 

نه

آتشی‌ست

این ناسروده در دلم

این موج اضطراب

 

من مانده‌ام زِ پا

ولی آن دورها هنوز

نوری‌ست  شعله‌ای‌ست

خورشید روشنی‌ست

 

که می‌خواندم مدام

اینجا درون سینه‌ی من زخم کهنه‌ای‌ست

که می‌کاهدم مدام

با رشک نوبهار بگویید

 

زین قعر دره مانده خبر دارد؟

یا روز و روزگاری

بر عاشق شکسته

گذر دارد؟

 

 

:: موضوعات مرتبط: اشعار حمید مصدق، اشعار نو
:: برچسب‌ها: حمید مصدق, اشعار حمید مصدق, اشعار نو, اشعار عاشقانه
the writer : شیرین سخن
آه  ای عشق تو در جان و تن من جاری - حمید مصدق

زیبا سازی وبلاگ

 

آه  ای عشق تو در جان و تن من جاری

دلم آن سوی زمان

با تو آیا دارد

وعده ی دیداری ؟

چه شنیدم ؟

تو چه گفتی ؟

 آری ؟!

 

 

:: موضوعات مرتبط: اشعار حمید مصدق، اشعار نو
:: برچسب‌ها: حمید مصدق, اشعار حمید مصدق, اشعار نو, اشعار عاشقانه
the writer : شیرین سخن
جنگل جان مرا آتش عشق تو خاکستر کرد - حمید مصدق

گاه می اندیشم

  خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟  

            آن زمان که خبر مرگ مرا           

  از کسی می شنوی روی زیبای تو را

 

کاشکی می دیدم

 شانه بالا زدنت را

بی قید

 و تکان دادن دستت که

 

  مهم نیست زیاد

  و تکان دادن سر را که 

 عجب! عاقبت مرد؟

  افسوس...

 

 کاشکی می دیدم

 با خود می گویم

 چه کسی باور کرد

 جنگل جان مرا

  آتش عشق تو خاکستر کرد؟

 

 

:: موضوعات مرتبط: اشعار حمید مصدق، اشعار نو
:: برچسب‌ها: حمید مصدق, اشعار حمید مصدق, اشعار نو, اشعار عاشقانه
the writer : شیرین سخن
باز كن پنجره را - حمید مصدق

باز كن پنجره را

من تو را خواهم برد

به سر رود خروشان حيات

آب اين رود به سر چشمه نمی گردد باز

بهتر آنست كه غفلت نكنيم از آغاز

باز كن پنجره را صبح دميد

 

 

 

:: موضوعات مرتبط: اشعار حمید مصدق، اشعار نو
:: برچسب‌ها: حمید مصدق, اشعار حمید مصدق, اشعار نو, شعر نو
the writer : شیرین سخن
 
Latest Title
div style="display:none"> ابزار وبلاگ