![]() |
دوشنبه بیستم شهریور ۱۳۹۶ |
شب گردش چشمت قدحی داد به خوابم
امروز چو اشک آینهٔ عالم آبم
تا چشم بر این محفل نیرنگ گشودم
چون شمع به توفان عرق داد حجابم
هر لخت دلم نذر پر افشانی آهی است
اجزای هواییست ورقهای کتابم
چون لاله ندارم به دل سوخته دودی
عمریست که از آتش یاقوت کبابم
بیسوختن از شمع دماغی نتوان یافت
بر مشق گدازست برات می نابم
چون سبزه ز پا مال حوادث نیام ایمن
هر چند ز سر تا به قدم یک مژه خوابم
معنی نتوان درگره لفظ نهفتن
بی پردگیی هست در آغوش نقابم
بر آب و گلم نقش تعلق نتوان بست
زین آینه پاکست چو تمثال حسابم
کم ظرفیم از غفلت خویش است وگرنه
دریاست می ربخته از جام حبابم
واداشت ز فکر عدمم شبههٔ هستی
آه از غم آن کار که ننمود صوابم
پیمانهٔ عجزم من موهوم بضاعت
چندان که به قاصد نتوان داد جوابم
گفتی چه کسی در چه خیالی به کجایی
بیتاب توام محو توام خانه خرابم
بیدل نه همین وحشتم از قامت پیریست
هرحلقه که آید به نظر پا به رکابم

:: برچسبها: بیدل دهلوی, اشعار بیدل دهلوی, غزلیات بیدل دهلوی, اشعار عاشقانه
![]() the writer : شیرین سخن
![]() |














